خوشه اشک
قفسي بايد ساخت
هرچه در دنيا گنجشک و قناري
هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را بايد يکجا به قفس انداخت
روزگاري است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حريم جت ها خصمانه تجاوز شده
است
روزگاري است که خوبي خفته است
و بدي بيدار است
و هياهوي قناري ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را مي خواندم
مزرع سبز فلک ديدم و داس
مه نو
تا به آنجا که وصيت مي کرد
گر روي پاک و مجرد چومسيحا به فلک
از فروغ تو به خورشيد رسد صد پرتو
دلم از نام مسيحا لرزيد
از پس پرده اشک
من مسيحا را بالاي صليبش
ديدم
با سرخم شده بر سينه که باز
به نکو کاري پاکي خوبي
عشق مي ورزيد
و پسر هايش را
که چه سان پاک و مجرد
به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند
دود در مزرعه سبز فلک جاري است
تيغه نقره داس مه نو زنگاري
است
و آنچه هنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بيزاري است
روزگاري است که خوبي خفته است
و بدي بيدار است
و غزل هاي قناري ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را مي بندم
از پس پرده اشک
خيره در مزرعه خشک فلک مي نگرم
مي بينم
در دل شعله و دود
مي شود خوشه پروين خاموش
پيش خود مي گويم
عهد خودرايي و خود کامي است
عصر خون آشامي است
که درخشنده تر از خوشه پروين سپهر
خوشه اشک يتيمان وطن سوخته ایران است